1) مقدمه

پيش از ورود در اصل بحث، بايد به اين نكته توجه كنيم كه از منظر الميزان، نگاه قرآن‏به داستان اعم از داستان پيامبران يا ديگران نگاه تفصيلى نيست. از اين رو به هنگام نقل‏سرگذشت پيشينيان و داستان جوامع و اقوام گذشته، آنچه مايه هدايت انسان و لازمه پندپذيرى اوست ذكر مى‏شود، و از بسيارى امور كم اهميت كه هيچ تاثيرى در رشد و تعالى‏انسان ندارد، صرف نظر مى‏شود. علامه طباطبايى خود درباره اين اصل قرآنى، كه‏برخاسته از حكمت لايزال الهى است، چنين مى‏فرمايد:

«روش كلام خداى تعالى در آنجا كه قصه‏ها را مى‏سرايد، بر اين است كه به گزيده‏هاو نكات برجسته و مهمى از آنها كه در ايفاى غرض مؤثر است، اكتفا مى‏كند. بر اين‏اساس به امور خرد داستان نمى‏پردازد و از اول تا آخر داستان را حكايت نمى‏كند; نيزاوضاع و احوالى را كه مقارن با حدوث حادثه بوده، ذكر نمى‏نمايد. جهتش هم خيلى‏روشن است; چون قرآن كريم، كتاب تاريخ و داستان سرايى نيست، بلكه كتاب هدايت‏است. اين نكته از واضح ترين نكاتى است كه شخص متدبر در داستان‏هاى آمده در كلام‏خدا درك مى‏كند. مانند آياتى كه داستان اصحاب كهف و رقيم را بيان مى‏كند... در اين‏داستان ذكر نشده است كه اسامى آنان چه بوده؟ و پسران چه كسى و از چه فاميلى‏بوده‏اند؟ چگونه تربيت و نشو و نمايافته بودند؟ چه مشاغلى براى خود اختيار كرده‏بودند؟ در جامعه چه موقعيتى داشتند؟ در چه روزى قيام نموده و از مردم كناره جستند؟اسم آن پادشاهى كه ايشان از ترس او فرار كردند چه بود؟ اسم آن شهر چه بوده؟ مردم‏آن شهر از چه قومى بوده‏اند؟ اسم آن سگ كه همراهى ايشان اختيار كرده چه بوده‏است؟ آيا سگ شكارى بوده يا سگ گله؟ چه رنگى داشته است؟ در حالى كه روايات باكمال خردبينى، از آنها و نيز ساير امورى كه در غرض خداى تعالى يعنى هدايت‏بشرهيچ مدخليتى ندارد، سخن گفته‏اند»[1].

همچنين در بحث مفصلى در اين زمينه مى‏فرمايد: «قرآن اصلا كتاب تاريخ نيست ومنظورش از نقل داستان هاى خود، قصه‏سرايى مانند كتب تاريخ و بيان تاريخ وسرگذشت نيست; بلكه كلامى است الهى كه در قالب وحى ريخته شده و منظور آن‏هدايت‏خلق به سوى رضوان خدا و راههاى سلامت است. به همين جهت هيچ قصه‏اى‏را با تمام جزئيات آن نقل نكرده و از هر داستان تنها آن نكاتى را نقل مى‏كند كه مايه‏عبرت و تامل و دقت است‏يا حكمت و موعظه‏اى را مى‏آموزاند و يا سودى ديگر از اين‏قبيل دارد. همچنان كه در داستان طالوت و جالوت، اين معنا كاملا به چشم مى‏خورد. درآغاز مى‏فرمايد: «الم تر الى الملاء من بنى اسرائيل‏» [بقره‏246]آنگاه بقيه جزئيات را رهاكرده و مى‏فرمايد: «و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا...» [بقره 247]. باز بقيه‏مطالب را مسكوت گذاشته مى‏فرمايد: «و قال لهم نبيهم ان آية ملكه.. .» [بقره 248]; آنگاه‏مى‏فرمايد: «فلما فصل طالوت ....»[بقره 249 ]، بعدا جزئيات مربوط به داود را رها نموده‏و مى‏فرمايد: «و لما برزوا لجالوت ...»[بقره 250]. كاملا پيداست كه اگر مى‏خواست اين‏جمله‏ها را به يكديگر متصل كند، داستانى طولانى مى‏شد. اين نكته در تمامى‏داستانهايى كه در قرآن آمده، مشهود است و به يك يا دو داستان اختصاص ندارد، بلكه‏به طور كلى از هر داستان آن قسمت هاى برجسته‏اش را كه آموزنده حكمتى يا موعظه‏اى‏و يا سنت الهى جريان يافته در امتهاى گذشته است، نقل مى‏كند. همچنان كه اين معنا رادر داستان حضرت يوسف عليهم السلام تذكر داده و مى‏فرمايد: «لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى‏الالباب‏»[يوسف 111]،... [از آنچه گفته آمد، به خوبى مى‏توان به ديدگاه مؤلف فقيدالميزان درباره قصه‏هاى قرآنى پى برد. روش علامه در آيات قصص همان روش تفسيرقرآن به قرآن است. كه در ساير آيات معمول كرده است. علامه در پاره‏اى موارد براى‏شرح و توضيح يك داستان قرآنى به آيات ناظر بر آن داستان استناد مى‏نمايد و آيات‏متعدد و پراكنده مربوط به آن راگردآورى كرده، از مجموع آنها قصه كاملى را ارايه‏مى‏دهد[2]. به اعتقاد ايشان اصل قرآن كريم است، و تاريخ يا روايت اگر با آيات قرآن‏موافق بود، يا لااقل با نصوص قطعى قرآن مخالفتى نداشت، قابل اعتنا و استناد خواهدبود و در غير اين صورت هيچ گونه اعتبار و ارزشى نخواهد داشت [3].

2) قصص انبياء در الميزان

علامه طباطبايى با ديدگاه مذكور به بررسى و نقل داستانهاى مربوطبه سرگذشت‏پيامبران گذشته پرداخته‏اند و آنجا كه لازم بوده است، به نقد و رد پاره‏اى مطالب كتب‏عهدين يا روايات ضعيف برخى از كتابهاى حديثى اقدام كرده‏اند. اينك به شرح وبررسى اجمالى بخشى از مباحث مربوط به سرگذشت پيامبران در الميزان مى‏پردازيم:

1-2) حضرت يوسف عليه السلام

در بحث روايتى درباره داستان حضرت يوسف عليه السلام ، ضمن نقل روايتى از تفسير«الدرالمنثور» سيوطى، به نقل از مجاهد و عكرمه مى‏نويسد:

«جواب روايت‏سيوطى اين است كه علاوه بر اين كه يوسف عليه السلام همان طور كه قبلااثبات شد، پيامبرى داراى مقام عصمت الهى بوده و عصمت او را از هر لغزش و گناهى‏حفظ مى‏كرد; به علاوه آن صفات بزرگى كه خداوند براى او ياد كرده و آن اخلاص وعبوديتى كه درباره‏اش اثبات كرده، جاى هيچ ترديدى باقى نمى‏گذارد كه او پاك دامن ترو بلندمرتبه تر از آن بوده كه امثال اين پليدى ها را به وى نسبت دهند; مگر غير از اين‏است كه خداوند درباره‏اش فرمود: «او از بندگان مخلص ما بود؟» و «خود را به من وبندگى من اختصاص داد و من هم او را علم و حكمت دادم وتاويل احاديثش آموختم‏». نيز تصريح مى‏كند كه‏او بنده‏اى صبور وشكور و پرهيزكار بود; به خدا خيانت نمى‏كرد;ظالم و جاهل نبود; از نيكوكاران بود; به حدى كه خداوند او را به پدر و جدش ملحق‏كرد.

آيا چنين مقاماتى رفيع و درجاتى عالى جز براى انسانى صاحب وجدان پاك و منزه‏در اركان ، صالح در اعمال، و مستقيم در احوال ميسر مى‏شود؟ يوسف در روايات كسى‏است كه به سوى معصيت گرايش يافته و بر انجام آن تصميم هم مى‏گيرد; آن هم معصيتى‏مثل زناى با زن شوهردار كه در دين خدا بدترين گناهان شمرده مى‏شود. به كسى خيانت‏مى‏كند كه مدتها بالاترين خدمتها و احسان را به او و آبروى او كرده....او نشانه‏هايى رايكى پس از ديگرى از طرف خدا مى‏بيند; اما منصرف نمى‏شود و نداهايى را يكى پس ازديگرى مى‏شنود; ولى باز حيا نمى‏كند و دست‏بر نمى‏دارد تا آنجا كه به سينه‏اش بزنند واژدهايى كه بزرگ تر از آن تصور نشود ببيند و ناگزير پا به فرار بگذارد.

چنين كسى جا دارد كه اصولا اسم انسان را از رويش بردارند; نه اين كه علاوه برانسان شمردنش او را بر اريكه نبوت و رسالت‏بنشانند و خداوند او را امين بر وحى خودنمايد و كليد دين خود را به دست او بسپارد، و علم و حكمت‏خود را به او اختصاص‏دهد و به امثال ابراهيم خليل ملحق سازد. از كسانى كه چنين جعلياتى را مى‏پذيرند، هيچ‏بعيد نيست، كه به خاطر شمارى روايات مجهول، جد يوسف عليه السلام، يعنى حضرت‏ابراهيم‏عليه السلام و همسرش ساره را نيز متهم مى‏كنند. آرى چنين كسانى باكى ندارند از اينكه‏نبيره ابراهيم، يعنى يوسف را درباره همسر عزيز مصر متهم سازند... اين روايات ونظايرش را حشويه (1) و جبريه كه دينى جز دروغ بستن به خدا و انبيايش ندارند، جعل‏نموده و يا دنبالش را گرفته‏اند»[4].

به اعتقاد ايشان پذيرش اين قبيل روايات كه به افسانه و خرافه شبيه‏تر است، عادت‏گروهى است كه در برابر هر حرفى كه اسم حديث و روايت داشته باشد، تسليم‏اند. اينهاآن چنان نسبت‏به حديث ركون و خضوع دارند كه حتى اگر بر خلاف صريح عقل و قرآن‏هم باشد مى‏پذيرند و احترام مى‏گذارند. يهوديان وقتى اينها را ديدند، شمارى كفريات‏مخالف عقل و دين را به صورت روايات، در دهان آنان انداخته و به كلى حق و حقيقت رااز يادشان برده، اذهانشان را از معارف حقيقى منصرف نمودند» [6].

2-2) حضرت سليمان عليه السلام

همان‏گونه كه پيش از اين اشاره شد، علامه درباره سرگذشت پيامبران و اقوام گذشته‏به دو اصل اساسى اعتقاد دارد و در عمل نيز بدان پاى بند بوده است:

نخست اينكه يگانه مرجع قابل اعتماد در اين زمينه‏ها قرآن است و تاريخ و روايات‏در صورت مخالفت نداشتن با قرآن قابل قبول خواهند بود. ديگر اينكه آيات متعدد وپراكنده مربوط به يك داستان را كنار هم قرار مى‏دهد و از مجموع آنها يك قصه قرآنى‏مى‏پردازد.

يكى از آشكارترين مظاهر اين ديدگاه را مى‏توان در داستان حضرت سليمان‏عليه السلام‏مشاهده كرد. ايشان در تفسير آيات اواسط سوره نمل در بحثى تحت عنوان «گفتارى‏پيرامون داستان سليمان عليه السلام‏» به بررسى اين داستان در قرآن، عهد عتيق و روايات به طورجداگانه مى‏پردازد و در ذيل عنوان «آنچه در قرآن از داستان او آمده‏» چنين مى‏نويسد: «در قرآن كريم از سرگذشت آن جناب جز مقدارى مختصر نيامده است. اما دقت درهمان مختصر، آدمى را به همه داستانهاى او و مظاهر شخصيت‏شريفش راهنمايى‏مى‏كند»[7].

آنگاه آيات مربوط را ذيل هشت عنوان گردآورى كرده، مى‏نويسد: «و ما شرحى رامربوط به يك يك اين هشت قسمت در ذيل آيات آورده‏ايم‏»[8]. سرانجام پس از بررسى‏اين موضوع در عهدين و روايات به عنوان جمع‏بندى نهايى اين گونه به اظهار نظرمى‏پردازد: «اخبارى كه در قصص آن جناب و مخصوصا در داستان هد هد و دنباله آن‏آمده، بيشترش مطالب عجيب و غريبى است كه حتى نظاير آن در اساطير و افسانه‏هاى‏خرافى كم‏تر ديده مى‏شود. مطالبى كه عقل سليم نمى‏تواند آن را بپذيرد و بلكه تاريخ‏قطعى هم آنها را تكذيب مى‏كند و بيشتر آنها مبالغه‏هايى است كه از امثال كعب و وهب(يهودى الاصل) نقل شده است و اين قصه‏پردازان مبالعه را به جايى رسانده‏اند كه‏گفته‏اند: سليمان پادشاه همه موجودات زمين شد و هفتصد سال سلطنت كرد و تمامى‏موجودات زنده روى زمين از انس و جن ، و وحشى و طير لشكريانش بودند و او در پاى‏تخت‏خود سيصد هزار كرسى نصب مى‏كرد كه روى هر كرسى يك پيغمبر مى‏نشست;بلكه هزاران پيمبر و صدها هزار نفر ازامراى انس و جن روى آنها مى‏نشستند و مى‏رفتندو مادر ملكه سبا از جن بوده و لذا پاهاى ملكه مانند پاى خران، سم‏دار بوده و به‏همين‏جهت‏با جامه بلند خود آن را از مردم مى‏پوشاند، تا روزى كه دامن بالا زد تا واردصرح شود، اين رازش فاش گرديد. در بيان شوكت اين ملكه مبالغه را به حدى‏رسانده‏اند كه گفته‏اند: در قلمرو كشور او چهارصد پادشاه سلطنت داشتند و هر پادشاهى‏را چهارصد هزار نظامى‏بوده و وى سيصد وزير داشته است كه مملكتش را اداره‏مى‏كردند و دوازده هزار سرلشكر داشته كه هر سرلشكرى دوازده هزار سرباز داشته‏است و همچنين از اين قبيل اخبار عجيب و غيرقابل قبولى كه در توجيه آن هيچ راهى‏نداريم مگر آنكه بگوييم از اخبار اسرائيليات است و بگذريم و اگر كسى بخواهد به آنهادست‏يابد، بايد به كتب جامع حديث چون «الدرالمنثور» و عرائس و بحار و نيز به‏تفاسير مطول مراجعه نمايد[9].

همچنين در بحث روايتى كه ذيل آيات سى تا چهل سوره ص آورده است، پس از نقل‏چند روايت درباره حضرت سليمان- كه از فرط زشتى، قلم را ياراى نقل آن نيست-چنين اظهار نظر مى‏فرمايد: « در داستان حضرت سليمان‏عليه السلام [در روايات ابن عباس به نقل ازكعب الاحبار]امورى روايت كرده‏اند كه هر خردمندى بايد ساحت انبيا را از آن امور منزه‏بداند و حتى از نقل آنها درباره انبيا شرم كند... اين همه مطالب بى‏پايه را خائنان وجاعلان در روايات داخل كرده و نبايد به آنها اعتنا كرد و اگر خواننده علاقه‏مند به ديدن‏آن روايت است، همه‏اش در تفسير «الدرالمنثور» سيوطى نقل شده، بدانجا مراجعه‏نمايد«[10].

3-2) حضرت يونس عليه السلام

علامه به جد به اين حقيقت اعتقاد دارد كه داستان‏هاى قرآن تماما براى هدايت مردم‏و پندپذيرى ايشان است. از اين رو در نقل سرگذشت پيامبران و اقوام پيشين آن مقدارى‏كه در راه رسيدن به اين هدف و غرض نقش داشته است‏بيان گرديده و از ذكر بسيارى ازجزئيات خوددارى شده است. تقريبا در داستان تمامى پيامبران كه در الميزان مورد بحث‏قرار گرفته است، در آغاز، عباراتى شبيه آنچه در پى مى‏آيد به چشم مى‏خورد: «قرآن‏كريم در سرگذشت اين پيامبر و قوم او جز قسمتى را متعرض نشده است‏»[11].

در داستان حضرت يونس هم پس از بيان اين حقيقت، به گردآورى و دسته‏بندى‏مجموع آياتى كه درباره آن حضرت نازل شده، مى‏پردازد و سپس چنين نتيجه‏گيرى‏مى‏كند: « خلاصه آنچه از مجموع آيات قرآنى استفاده مى‏شود، با كمك قراين موجوددر اطراف اين داستان اين است كه يونس عليه السلام يكى از پيامبران بود كه خدا وى را به سوى‏مردمى كه جمعيت‏بسيارى بوده‏اند، گسيل داشت. آمارشان از صدهزار نفر تجاوزمى‏كرد. آن قوم دعوت وى را اجابت نكردند و به غير از تكذيب، عكس‏العملى نشان‏ندادند. تا آن كه عذابى كه يونس‏عليه السلام با آن تهديدشان مى‏كرد، فرا رسيد و يونس‏عليه السلام‏خودش از ميان قوم بيرون رفت. همين كه عذاب را با چشم خود ديدند، همگى به خداايمان آورده و توبه كردند. خدا هم آن عذاب را كه در دنيا خوارشان مى‏ساخت، از ايشان‏برداشت. اما يونس‏عليه السلام وقتى خبردار شد كه آن عذابى كه خبر داده بود از ايشان برداشته‏شده، گويا متوجه نشده بود كه قوم او ايمان آورده و توبه كرده‏اند، لذا ديگر به سوى‏ايشان برنگشت و از آنان خشمگين و ناراحت‏بود. همچنان پيش رفت. در نتيجه ظاهرحالش بسان كسى بود كه از خدا فرار مى‏كند و به عنوان قهر كردن از اينكه چرا خدا او رانزد اين مردم خوار كرد، دور مى‏شود و نيز در حالى مى‏رفت كه گمان مى‏كرد دست ما به‏او نمى‏رسد. سوار كشتى پر از جمعيت‏شد و رفت. در بين راه نهنگى بر سر راه كشتى‏آمد. چاره‏اى نديدند جز اينكه‏يك نفر را نزد آن بيندازند تا سرگرم خوردن او شود و ازسر راه كشتى به كنارى رود. به اين منظور قرعه انداختند و قرعه به نام يونس در آمد. او رابه دريا انداختند، نهنگ او را بلعيد و كشتى نجات يافت. آنگاه خداى سبحان او را درشكم ماهى چند شبانه روز زنده نگه‏داشت و حفظ كرد. يونس‏عليه السلام فهميد كه اين يك بلاو آزمايشى است كه خدا وى را بدان مبتلا كرد و اين مؤاخذه‏اى است از خدا در برابررفتارى كه او با قوم خود كرد. لذا از همان تاريكى شكم ماهى فريادش بلند شد به اينكه:«لا اله الا انت‏سبحانك انى كنت من الظالمين‏» [انبياء 87]. (2)

خداى سبحان اين ناله او راپاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاى آب [بياورد] و كنار دريا بيفكند. نهنگ‏چنين كرد. يونس وقتى به زمين افتاد مريض بود. خداى تعالى بوته كدويى بالاى سرش‏رويانيد تا بر او سايه بيفكند. همين كه حالش جا آمد و مثل اولش شد، خدا او را به سوى‏قومش فرستاد و قوم هم دعوت او را پذيرفتند و به وى ايمان آوردند. در نتيجه با اينكه‏اجلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين عمرشان داد. رواياتى كه از طرق امامان‏اهل بيت‏عليهم السلام در تفسير اين آيات وارد شده، با اينكه بسيار زياد است و نيز بعضى ازرواياتى كه از طرف اهل سنت آمده، هر دو در اين قسمت مشترك‏اند كه بيش از آنچه ازآيات استفاده مى‏شود، چيزى ندارند. البته با مختصر اختلافى كه در بعضى ازخصوصيات دارند. ما هم به همين جهت از نقل آنها صرف نظر كرديم و هم به اين دليل‏كه تك تك آن احاديث، خبر واحدند و خبر واحد تنها در احكام حجت است; نه در مثل‏مقام ما كه مقام تاريخ و سرگذشت است. علاوه بر اين، موضع آن روايات طورى است كه‏اگر به آنها مراجعه شود، ملاحظه خواهد شد كه نميتوان خصوصيات آنها را به وسيله‏آيات قرآنى تصحيح كرد. مطالبى دارد كه قابل تصحيح نيست‏»[12].

آنگاه علامه به نقل مفصل داستان حضرت يونس‏عليه السلام از ديدگاه اهل كتاب مى‏پردازدو به نقد و بررسى آن در پرتو آيات قرآنى اقدام مى‏كند و در پايان، در بحث روايتى، به‏نقل برخى روايات در اين زمينه و بررسى آن مى‏پردازد كه به منظور پرهيز از تطويل‏بحث، از نقل آن خود دارى مى‏نماييم[13].

4-2) حضرت الياس عليه السلام

به اعتقاد علامه، تنها در دو سوره انعام و صافات درباره حضرت الياس سخن گفته‏شده است. از مجموع آيات چنين نتيجه گرفته مى‏شود كه «آن جناب مردمى را كه بتى به‏نام «بعل‏» مى‏پرستيدند، به سوى پرستش خداى سبحان دعوت مى‏كرد. عده‏اى از آن‏مردم به وى ايمان آوردند، و ايمان خود را [از هر شائبه شرك] خالص كردند و بقيه كه‏اكثريت قوم بودند، او را تكذيب نمودند و آن اكثريت‏براى عذاب احضار خواهند شد ودر سوره انعام در آيه 85 آن جناب را همان گونه مدح كرده كه عموم انبياءعليهم السلام را مدح‏كرده است، و در سوره مورد بحث (صافات) علاوه بر آن، او را از مؤمنين و محسنين‏خوانده و به او سلام فرستاده است‏» [14].

آنگاه به بحث روايى درباره آن حضرت پرداخته چنين اظهار مى‏دارد:«احاديثى كه‏درباره آن جناب در دست است، مانند رواياتى كه درباره داستانهاى ساير انبياء نقل‏شده، بسيار مختلف و نامناسب است. نظير حديثى كه ابن مسعود روايت كرده است كه:الياس همان ادريس است. يا آن روايت ديگر كه ابن عباس از رسول خداصلى الله عليه وآله آورده كه‏فرمود: الياس همان خضر است. يا روايتى كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده‏كه گفته‏اند: الياس هنوز زنده است و تا نفحه اول صور زنده خواهد بود و نيز از وهب نقل‏شده كه گفت: الياس از خدا خواست كه او را از شر قومش نجات دهد و خداى تعالى‏جنبنده‏اى به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد. الياس روى آن پريد و آن اسب او را برد.پس خداى تعالى پر و بال، و نورانيتى به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از اوگرفت; در نتيجه مانند ملائكه شد و در شمار آنان درآمد. باز از كعب الاحبار رسيده كه‏گفت: ... و احاديثى ديگر از اين قبيل كه سيوطى آنها را در تفسير «الدرالمنثور» در ذيل‏آيات اين داستان آورده است. در بعضى از احاديث‏شيعه آمده كه امام‏فرمود: او زنده وجاودان است. وليكن اين روايات، هم ضعيف هستند و هم با ظاهر آيات اين قصه‏نمى‏سازند»[15].

5-2) حضرت ايوب عليه السلام

علامه در تفسير آيات 41 تا 48 سوره ص در بحث «گفتارى در سرگذشت ايوب‏عليه السلام‏در چند فصل‏» درباره آن حضرت سخن گفته و در ذيل عنوان «داستان ايوب از نظر قرآن‏»چنين‏مى‏فرمايد:

«در قرآن كريم از داستان آن جناب تنها آمده است كه خداى تعالى او را به بيمارى‏جسمى و به داغ فرزندان مبتلا نمود و سپس هم او را عافيتش داد و هم مثل فرزندانش رابه وى برگردانيد و اين كار را به مقتضاى رحمت‏خود انجام داد; به اين منظور كه‏سرگذشت او مايه تذكر بندگان باشد [سوره انبياء، آيه 83 و 84 و سوره ص، آيه 41 و44]. خداى تعالى ايوب عليه السلام را در زمره انبياء و از ذريه ابراهيم شمرده و او را به عالى‏ترين مرتبه ثنا گفته است و در سوره ص او را صابر، بهترين عبد و اواب خوانده‏است‏»[16].

پس از اين بحث قرآنى مختصرى به بررسى داستان حضرت ايوب عليه السلام از منظرروايات مى‏پردازد و پس از نقل و بررسى چند روايت چنين نتيجه‏گيرى مى‏كند: «ابن‏عباس هم قريب به اين مضمون را روايت كرده و از وهب هم وايت‏شده كه همسر ايوب‏دختر ميشا فرزند يوسف بوده است و اين روايت ابتلاى ايوب را به نحوى بيان كرده‏است كه مايه نفرت طبع هركسى است و البته روايات ديگرى هم مؤيد اين روايات‏هست; ولى از سوى ديگر از ائمه اهل بيت عليهم السلام رواياتى رسيده كه اين معنا را باشديدترين لحن انكار مى‏كند»[17].

در نهايت چنين نتيجه مى‏گيرد كه به دليل مخالفت اين روايات با قرآن و روايات‏قطعى ديگر، نبايد بدانها اعتنا كرد و ساحت قدس پيامبران الهى را بايد از امورى كه‏باعث تنفر مردم و انزجار آنان مى‏گردد، پاك نمود[18].

6-2) حضرت خضر عليه السلام

علامه طباطبائى در مورد حضرت خضر مى‏نويسيد: «در قرآن كريم درباره خضر غيراز همين داستان رفتن موسى به مجمع البحرين چيزى نيامده و از جوامع اوصافش چيزى‏ذكر نشده مگر همين كه فرموده است: «فوجدا عبدا من عباد نا آتيناه رحمة من عندنا وعلمنامن لدنا علما» [ كهف،65]. (3)

از آنچه از روايات نبوى يا روايات ائمه اهل بيت‏عليهم السلام درداستان خضر رسيده است، چنين برمى‏آيد كه آن جناب پيغمبرى بوده كه خدا به سوى‏قومش فرستاده بود و او مردم خود رابه سوى توحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا وكتابهاى او دعوت مى‏كرده و معجزه‏اش اين بوده كه روى هيچ چوب خشكى‏نمى‏نشست، مگر آنكه سبز مى‏شد و بر هيچ زمين بى علفى نمى‏نشست، مگر آنكه سبزو خرم‏مى‏گشت و اگر او را خضر ناميدند به همين جهت‏بوده است و اين كلمه با اختلاف‏مختصرى در حركاتش در عربى به معناى سبزى است‏»[19].

به اعتقاد ايشان حضرت خضر به طور قطع از پيامبران الهى است و ضمن رد اخبارى‏كه آن حضرت را يكى از دانشمندان معروف مى‏خواند، مى‏فرمايد: «آيات نازله درداستان خضر و موسى عليهما السلام آشكار مى‏سازد كه وى پيامبر بوده است و چطور مى‏توان اورا پيامبر ندانست. در حالى كه در آن آيات آمده كه بر او حكم نازل شده است‏»[20]. نيزدر بعضى از روايات آمده است كه خضر يكى از انبياى معاصر موسى بوده است و دربعضى از روايات ديگر آمده است كه خدا خضر را طول عمر داده و تا امروز هم زنده‏است. بر اين مقدار از مطالب در باره خضر خرده‏ى نيست و قابل قبول است; زيرا عقل ويا دليل نقل قطعى برخلافش نيست‏»[21].

به اعتقاد ايشان گروهى درباره آن حضرت افسانه و خرافاتى نقل كرده‏اند كه هرگزقبول نيست و درباره شخصيت او در ميان مردم مطالب طولانى در تفاسير آمده وحكاياتى درباره اشخاصى كه او را ديده‏اند، نقل شده است. اين روايات برخى از اساطيرقبل از اسلام و مطالب جعلى و دروغى را در بردارد [22].

در جايى ديگر مى‏نويسد:«قصه‏ها و حكايات و همچنين روايات درباره حضرت‏خضر بسيار است وليكن هيچ خردمندى به آن اعتماد نمى‏كند. مانند اينكه در روايت‏«الدرالمنثور» از خصيف آمده است كه چهار نفر از انبياء تا كنون زنده‏اند. دو نفر از آنهايعنى عيسى و ادريس در آسمان‏انند و دو نفر ديگر يعنى خضر و الياس در زمين‏اند.خضر در دريا و الياس در خشكى است ... و رواياتى ديگر از اين قبيل كه مشتمل برداستانهاى كمياب است‏» [23].

از آنچه تا كنون درباره داستان پيامبران در الميزان به اجمال اشاره گرديد، تنها بخشى‏از ديدگاه مفسر نوآور و قرآن‏پژوه برجسته و ممتاز معاصر، علامه طباطبايى در اين زمينه‏است. بى‏ترديد بررسى همه جانبه اين موضوع و ذكر داستان همه پيامبرانى كه در الميزان‏درباره آنها بحث و بررسى شده است، در اين مقال نمى‏گنجد.

اينك به اختصار اسرائيليات كه به اعتقاد علامه در بسيارى از معارف دين و از جمله‏در داستان پيامبران بسيار به چشم مى‏خورد، مى‏پردازيم.

3) اسرائيليات از نگاه الميزان

اسرائيليات در اصل به رواياتى اطلاق مى‏شود كه از منابع يهود نقل شده باشد; ولى‏دانشمندان در معناى اين واژه توسعه داده و آن را به رواياتى نيز كه از مآخذ مسيحى نقل‏شده باشد، اطلاق كرده‏اند و از باب تغليب مسيحيات را نيز شامل دانسته‏اند.

اين روايات به دانشمندان يهود و نصارى كه مسلمان شده بودند نظير كعب‏الاحبار،وهب‏بن‏منبه، تميم‏دارى و عبدالله‏بن‏سلام برمى‏گردد كه با تقرب به دربار خلفا توانستندانديشه‏هاى خرافى خويش را در بين مسلمانان انتشار دهند و برخى صحابه خوش نام‏مانند ابن عباس هم در شرح و توضيح داستانهاى قرآن، به اين اشخاص مراجعه‏مى‏كردند و آنها كه فرصت را بسيار مغتنم مى‏ديدند، انديشه‏هاى خرافى خويش را كه‏برگرفته از تورات و انجيل تحريف شده بود، به عنوان حقايق الهى به جامعه القاءمى‏كردند.

علامه طباطبايى كه از معدود عالمان قرآن شناس و حديث پژوهى است كه با اين‏پديده شوم به شدت مقابله كرده است، بر اين باور است كه نفوذ اسرائيليات تا بدان پايه‏است كه كمتر مفسرى را مى‏توان نشان داد كه در دام اين تلبيس شيطانى گرفتار نشده‏باشد و دليل آن را هم مى‏توان اين گونه بيان داشت كه علاوه بر زيركى شيطنت آميزجاعلان حديث و هوشمندى آنها در جعل و نقل اسرائيليات ، خوش باورى و ساده‏انديشى گروهى از مفسران و محدثان نيز در رواج و شيوع آن بى‏تاثير نبوده است . زيراآنها به دليل جامد فكرى و سطحى نگرى هر گونه حديثى را نقل كردند و بى چون و چراپذيرفتند، بدون توجه به اين كه آن با صريح عقل و آيات محكم قرآنى مخالف است‏يانيست‏»[24].

به اعتقاد ايشان اخبارى كه به دست‏يهود در ميان اخبار ما جاى داده شد، چنان‏ماهرانه است كه از اخبار واقعى مسلمانان تمييز داده نمى‏شود»[25]. البته در موردى هم‏«هيچ نقاد با بصيرتى شك نمى‏كند در اين كه اين روايات از اسرائيلياتى است كه دست‏جاعلان حديث ، آن را در ميانه روايات ما وارد كرده است . براى اينكه با هيچ يك ازموازين علمى و اصول مسلم دين سازگارى ندارد»[26].

در پايان اين بحث‏به نقل دو نمونه از نقادى اسرائيليات در الميزان كه با موضوع مقال‏هم چندان بيگانه نيست، پرداخته مى شود:

1-3) عصاى موسى عليه السلام

درباره حضرت موسى عليه السلام از جمله درباره عصاى آن حضرت به تفصيل در الميزان‏سخن گفته شده است. زيرا در روايات درباره اين عصا مطالب فراوانى نقل شده است كه‏به اعتقاد ايشان به هيچ وجه نمى تواند صحيح باشد.از آن جمله مى نويسد:«در روايات‏عامه و خاصه آمده است كه عصاى حضرت موسى عليه السلام از درخت آس بهشتى بود. اين‏عصا در اختيار حضرت آدم قرار داشت و از او به شعيب و از شعيب به موسى رسيد. ازخصوصيات اين عصا آن بود كه در شب مى درخشيد و آن حضرت از آن در شب به‏عنوان چراغ استفاده مى‏كرد و روزها هر جا كه محتاج به غذا مى‏شد، آن را به زمين‏مى‏كوبيد كه بلافاصله روزى‏اش از دل زمين بيرون مى آمد و هر وقت كه موسى با آن‏سخن مى‏گفت‏به زبان آمده، با او گفتگو مى‏كرد».

البته بايد توجه داشت كه تا اين جاى روايت اگر از صحت‏سند بر خوردار باشد،محذور عقلى ندارد و قابل پذيرش خواهد بود. اما محل ايراد ادامه روايت است كه‏علامه درباره چنين آورده است: « وقتى اژدها مى‏شد، فاصله بين دو طرف فك آن‏دوازده ذراع و به روايتى چهل ذراع و به روايت ديگر هشتاد ذراع بود و وقتى روى دم‏خود مى نشست‏بلندى‏اش تا يك مايل مى‏شد و در بعضى [روايات] ديگر آمده است كه‏وقتى دهن باز مى‏كرد، يك لب خود را به زمين و لب ديگرش را بر بام قصر فرعون‏مى‏گذاشت و در بعضى روايات آمده است كه وقتى بارگاه فرعون را بين دندانهايش جاداد، بر مردم حمله برد. مردم براى فرار از آن چنان ازدحامى كردند كه 25 هزار نفر زيردست و پا تلف شدند. جثه‏اش آن قدر بزرگ بود كه يك شهر را پر مى‏كرد و در روايتى‏آمده است كه فرعون از ديدن آن چنان وحشت كرد كه جامه خود را آلوده ساخت و دربعضى از آن روايات آمده است كه ازآن به بعد تا وقتى كه زنده بود به مرض اسهال دچاربود و...»[27].

علامه پس از نقل مفصل اين روايات به نقد حكيمانه آن پرداخته، ضعف و سستى‏بسيارى از اين اوصاف عجيب و شگفت را روشن مى‏سازد[28].

2-3) هاروت و ماروت

در تفسير آيه 102 سوره بقره پس از بحث مفصل و ژرف پيرامون دو فرشته الهى كه‏قرآن آن دو را به نامهاى هاروت و ماروت معرفى كرده، پس از نقل احاديثى از تفسير«الدرالمنثور»سيوطى، كه مدعى صحت‏سند آن روايات است، مى‏فرمايد:« بى‏ترديد اين‏يك داستان خرافى است كه براى فرشتگان خدا ساخته‏اند; در حالى كه قرآن به پاكى وطهارت آنها از شرك و معصيت تصريح كرده است. آن هم چنين شرك و معصيت‏شنيع،يعنى بت‏پرستى و قتل و زنا و شرب خمر كه در طى اين روايات به آنها نسبت داده شده‏است. علاوه بر اين، آيا مضحك نيست، ستاره زهره را زن بدكار و مسخ شده‏اى‏بپنداريم؟! با اين كه مى‏دانيم از نظر آفرينش و خلقت پاك است و خداوند هم به آن قسم‏ياد كرده است و فرموده: «الجوار الكنس (4) » [تكوير16] كه گفته‏اند: منظور ستارگان مريخ ومشترى و زهره و زحل و عطاردند. خلاصه اين داستان و داستانى كه در روايت قبل ذكرشده، مطابق افسانه‏هايى است كه يهود درباره هاروت و ماروت مى‏گويند، ى‏شباهت‏به‏خرافات يونانيان قديم درباره ستارگان و نجوم نيست. از اينجا براى جويندگان دقيق‏روشن مى‏شود كه اين گونه احاديث كه در آن لغزشهايى به پيغمبران خدا نسبت داده‏شده، به بافته‏هاى يهود (اسرائيليات) آميخته است و اين خود مى‏رساند كه آنها در صدراسلام نفوذ مرموز و عميقى در ميان محدثان داشته‏اند و انواع مطالبى را كه‏مى‏خواسته‏اند، در احاديث آنان داخل كرده‏اند[29].

به اعتقاد علامه طباطبايى اگرچه اسرائيليات در بخشهاى وسيعى از معارف راه پيداكرده است; ولى يكى از مهمترين قلمروهاى آن داستان پيامبران و سرگذشت امتها واقوام پيشين است[30] و بيشتر اين روايات اسرائيلى به كعب الاحبار يهودى الاصل‏برمى‏گردد كه به هيچ وجه نبايد به آنها اعتنا كرد[31].

منابع

1- طباطبايى، سيد محمدحسين، چاپ بنياد علامه طباطبايى، چ 2، 1364 ش. الميزان،13/493

2- على الاوسى، روش علامه طباطبايى در تفسير الميزان، ترجمه سيد حسين مير جليلى، سازمان تبليغات اسلامى، چ اول، 1370ص 197.

3- همان، ص 241 - 240

4-طباطبايى، پيشين

5- همان 8/470 .

6- همان، 11/209

7- همان، 15/570

8- همان 15/1/51

9- همان، 15/574-573

10- همان، 17/327

11- همان، 17/251

12- همان، 17/263-262

13- همان، 17/268-263

14- همان، 17/249

15- همان، 17/252-251

16- همان، 17/324-323

17- همان، 17/327

18- همان، 17/328-327

19- همان، 13/597

20- همان، 13/598

21- همان، 13/574

22- همان، 13/574

23- همان، 13/600/599

24- پژوهش‏هاى قرآنى، ش 2، ص 163، نيز بنگريد: على‏الاوسى، پيشين، ص 241.

25- طباطبايى، پيشين، 12/165

26- همان، 14/103

27- همان، 8/310-309

28- همان، 8/312

29- همان، 1/324

30- همان، 12/155

31- همان، 17/325

32- همان، 8/470

پى‏نوشتها:

1) حشويه برخى از محدثين هستند كه حجيت عقل ضرورى را در قبال روايات باطل نموده و به هر روايت واحدى هر چند مخالف با برهان عقل باشد تمسك مى‏جويند و با چنين رواياتى حتى معارف يقينى را اثبات مى‏كنند.!» [5].

2) جز تو خدايى نيست. تو را منزه مى‏شمارم. به راستى من از ستمكاران بودم.

3) بنده‏اى از بندگان ما را يافتند كه به او از نزد خود رحمت داده‏ايم و دانش آموخته‏ايم.

4) قسم به ستارگانى كه حركت مى‏كنند و پنهان مى‏شوند.